جوان آنلاین: «.. همسرم را بیش از حد تصور دوست داشتم. چون در سن پایین با او ازدواج کردم، وابستگی زیادی به او داشتم. وقتی شهید شد، به او گفتم جانم! من یک عمر پشت و همراه شما بودم و شما همه جا رفتید. حالا نوبت شماست که پشت من باشید تا تنها نمانم. یار من باش و وساطت ما را پیش خانم حضرت زهرا (س) کن....» این جملات سراسر عاشقانه زهره سبزآبادی همسر سرلشکر شهید محمدهادی حاج رحیمی است. تکتک کلمات این مصاحبه عاشقانه برایمان روایت شد. میانه همکلامی بغضها امانش نمیدادند، اما رسالت زینبیاش او را به ادامه گفتوگو با ما وا میداشت. از آشناییاش با شهید گفت تا رسید به روز جشن تولد ۶۱ سالگی شهید. روزی که شهید حاج رحیمی به او گفت: «خانم! من دیگر تولد ۶۲ سالگیام را نمیبینم و آن روز دیگر من نیستم.» آری! رؤیای صادقهای که سالها پیش از این، شهید رحیمی را از شهادت و جایگاه ویژهاش آگاه کرده بود، به حقیقت پیوست و او و همراهانش در ۱۳فروردین ۱۴۰۳ در حمله رژیم صهیونیستی به سفارت ایران در دمشق به شهادت رسیدند. زهره سبزآبادی، همسر سرلشکر شهید محمدهادی حاج رحیمی راوی این سطور خواندنی است.
آبدارچی سپاه!
زهره سبزآبادی همسر شهید محمدهادی حاج رحیمی، اصالتاً اهل تهران است. او از فصل آشناییاش با شهید حاج رحیمی اینگونه روایت میکند: «سال ۱۳۶۴ در میانه جنگ تحمیلی، همسر خواهرم که همکار و همرزم شهید حاج رحیمی بود، ما را به هم معرفی کرد. او به حاجی گفته بود اگر قصد ازدواج دارید، من یک خواهر خانمی دارم که میتوانم شما را به ایشان معرفی کنم! حاجی هم استقبال کرده بود.
ابتدا خودش به خانه ما آمد. در همان ملاقات اول، ۱۰ دقیقهای با هم صحبت کردیم. حاجی میخواست مطمئن شود که آنچه انتظار دارد، در من و خانوادهام وجود دارد یا نه. او از مسئولیتهایش حرفی نزد و خودش را آبدارچی سپاه معرفی کرد، در حالی که آن زمان فرمانده پادگان حمزه سیدالشهدا (ع) بود و تمام پادگانهای آموزشی تهران زیر نظر او اداره میشد. حاجی در اولین ملاقات به من گفت در مسیری که او قدم گذاشته است، احتمال جانبازی، اسارت و شهادت وجود دارد.
من همیشه آرزو داشتم همسر آیندهام نظامی باشد و او را در لباس نظامی ببینم. به همین دلیل شروط حاجی را پذیرفتم و تنها شرطی که برایش گذاشتم این بود که بتوانم تحصیلاتم را ادامه دهم. بعد از پذیرش شروط اولیه حاجی بار دوم با خانوادهاش به خواستگاری آمد. مراسم عقد در خانه ما برگزار شد و پس از پنج، شش ماه، مراسم عروسیمان را در تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۶۴ گرفتیم. این مراسم در منزل شهید علفیان برگزار شد و بسیار ساده، خوب و بهیادماندنی بود.»
محسن و فاطمه
همسرشهید در ادامه میگوید: «آن زمان من ۱۷ سال و حاج رحیمی ۲۳ سال داشت. او در همان ملاقات اول نظر من و خانوادهام را به خود جلب کرد. همسرم خانوادهای بسیار خوب و محترم داشت. من هنوز دبیرستان را تمام نکرده بودم که ازدواج کردم و به همین دلیل اجازه ادامه تحصیل در مدرسه به من داده نشد، اما به خاطر علاقهای که به درس داشتم، در خانه مطالعه میکردم و حاجی مرا برای انجام آزمون میبرد. الحمدلله موفق شدم دیپلمم را بگیرم و وارد دانشگاه شوم. خداوند اولین هدیه زندگیام را خیلی زود به من عطا کرد. آقا محسن و بعد از پنج سال هم دخترم فاطمه جان متولد شد. ثمره زندگی من با ایشان همین دو فرزند است.»
آش پشت پا
او همسنگری با شهید حاج رحیمی را یک افتخار برای خود میداند و میگوید: «از همان ابتدا میدانستم که زندگی با یک فرد نظامی سختیهای خودش را دارد. من در یک خانواده مذهبی بزرگ شده و با فضای هیئت، انقلاب و این مسائل آشنا بودم، بنابراین میتوانستم همه اینها را بپذیرم. حتی بارها از حاجی خواستم مرا هم با خودش ببرد و گفتم تو را به خدا من را هم همراه خودت کن! اما او همیشه میگفت نه خانم، جاهایی که من میروم اصلاً جای شما نیست.
با این حال، همیشه همراهش بودم و این همراهی و همسنگری با او را دوست داشتم. من هیچوقت بهانه نگرفتم و مانعی برایش نبودم. نمیگفتم بس است یا شما تکلیفتان را انجام دادهاید.
همسرم را بیش از حد تصور دوست داشتم. چون در سن پایین با او ازدواج کردم، وابستگی زیادی به او داشتم. وقتی شهید شد، به او گفتم جانم! من یک عمر همراه شما بودم و شما همه جا رفتید. حالا نوبت شماست که پشت من باشید تا تنها نمانم. یار من باش و وساطت ما را پیش خانم حضرت زهرا (س) کن.
آن زمان من با خانواده همسرم زندگی میکردم. حاجی بدون استثنا در همه عملیاتها شرکت میکرد و در این مواقع من میرفتم کنار مادرشوهرم. او خیلی مهربان و دوست داشتنی بود. هر بار که حاجی به جبهه میرفت، مادرش آش پشت پا میپخت. گاهی همسایهها اعتراض میکردند و میگفتند حاج خانم! اینقدر آش پشت پا نپز! رفتنش ادامه پیدا میکند! اما مادرش میگفت من برای سلامتی پسرم آش میپزم.
من آدم ترسویی نبودم. وقتی حمله هوایی میشد، برق میرفت و آژیر خطر کشیده میشد، حاجی خیلی سفارش میکرد پیش مادرش بمانم و طبقه بالا نروم، اما من تنها میماندم و در تاریکی مینشستم، اصلاً نمیترسیدم. مادرشوهرم وقتی تنها بودم، همیشه مرا صدا میکرد تا پیش او باشم و اجازه نمیداد احساس تنهایی کنم. در بیشتر زمانی که حاجی جبهه بود، سعی میکردم درسهایم را بخوانم، به تحصیلم ادامه بدهم و خودم را سرگرم کنم.»
همبازی مهربان بچهها
او میگوید: «هر وقت حاجی به مرخصی میآمد، اگر شرایط مهیا بود ما را به مسافرت میبرد. هر سال یک بار به مشهد میرفتیم. وقتی حاجی میآمد، برای ما وقت میگذاشت و خیلی به ما توجه داشت. همیشه همینطور بود. با وجود تمام مشغلههای کاری و مسئولیتهای سنگینی که داشت، هر وقت میخواست وارد خانه شود، همه مشکلات را پشت در میگذاشت. او با مهربانی خاصی وارد میشد و من هیچوقت ندیدم لبخند بر لب نداشته باشد. با همه خستگی که داشت همبازی مهربانی برای بچهها بود.»
وقتی حاج قاسم شهید شد
همسر شهید از حال و هوای همسرش در شب شهادت حاج قاسم روایت میکند: «زمان شهادت حاج قاسم، او بسیار ناراحت شد و به شدت گریه کرد و به پهنای صورت اشک ریخت. این حزن و اندوه را قبلاً هم در زمان رحلت امام خمینی (ره) در او دیده بودم. شب شهادت حاج قاسم، مراسم عقد پسرم بود. برخلاف همیشه، او به دلیل شرایط مراسم، برای اولین بار گوشی اش را روی حالت سکوت گذاشته بود. این در صورتی بود که همیشه گوشی کنارش بود، چون میدانست تماسهای مهمی به او میشود و باید گوشی در دسترس باشد. همسرم تا ساعت ۲ نیمهشب از شهادت حاج قاسم خبر نداشت. در آن ساعت، گروهی از بچههای اداره به خانه آمدند و گفتند حاجی! شما کجایید؟ چرا جواب نمیدهید؟ حاجی گفته بود چه شده؟ بچهها گفتند حاج قاسم شهید شده است. وقتی به خانه آمد، به شدت گریه میکرد. از این طرف خانه میرفت آن طرف خانه. از من سراغ لباس مشکیاش را گرفت. من هم مدام میپرسیدم رحیمی جان! چه شده؟ اما او فقط میگفت چیزی نیست! ناراحت نشو. حالش آنقدر بد بود که با اصرار من بالاخره گفت حاج قاسم را زدهاند. او رفت و ۱۰ روز به خانه نیامد. حاج قاسم را خیلی دوست داشت و همیشه با هم بودند. میگفت خیلی با هم صمیمی و رفیق بودیم. او مربی و الگوی خوبی برای من بود.
ورود به نیروی قدس
همسرانههایش به ورود شهید رحیمی به نیروی قدس میرسد. او میگوید: «پس از پایان جنگ، حاج رحیمی فعالیت خود را در سپاه پاسداران ادامه داد. در دوران مسئولیت آقای وحیدی، وی وارد نیروی قدس شد و در سال ۱۳۷۷ به لبنان رفت. مسئولیت اصلی او آموزش نیروهای حزبالله لبنان، افغانها و عراقیها بود. این مأموریت جدید، زندگی او را وارد مرحله تازهای کرد. علاوه بر آموزش نیروهای ایرانی در سالهای پس از انقلاب، وی نقش مهمی در تربیت نیروهای خارجی ایفا کرد. مسئولیت اصلی او آموزش نیروهای لبنانی، افغانستانی، فلسطینی، یمنی، عراقی و... بود.
شهید مغنیه یکی از افرادی بود که خود حاج رحیمی به ایشان آموزش داد. وقتی به مأموریت میرفت، چیزی به کسی نمیگفتم. ارتباط ما در زمان مأموریت بسیار محدود بود و تماسها معمولاً فقط دو دقیقه طول میکشید. در این مدت کوتاه، فقط صدایش را میشنیدم که میگفت حالش خوب است. بیشتر از این نمیتوانستیم با هم صحبت کنیم.
یک بار وقتی از یک مأموریت سخت و طولانی به خانه برگشت، به دلیل سرما، برف شدید و آموزشهای طاقتفرسایی که پشت سر گذاشته بود، چهرهاش به شدت تغییر کرده و سیاه شده بود. وقتی وارد خانه شد، پسرم او را نشناخت و گفت این بابای من نیست! بابای من این شکلی نبود. حاجی آنقدر او را صدا زد و گفت محسن جان بیا پیش بابا، بیا بغلم تا بالاخره پسرم قبول کرد که او پدرش است. او به دلیل شرایط کاریاش برای آموزش به کشورهای زیادی سفر کرده بود. ۱۲ سال از بازنشستگیاش گذشته بود که دوباره به کار فراخوانده شد و در سه سال آخر، معاون هماهنگکننده نیروی قدس شد. ما این موضوعات را بعدها فهمیدیم، چون هیچوقت چیزی از این مسائل به ما نمیگفت.»
ارادت به خانواده شهدا
ارادت به خانواده شهدا یکی دیگر از شاخصههای اخلاقی شهید رحیمی بود. همسر شهید با اشاره به این موضوع میگوید: «یکی از ویژگیهای اخلاقی حاجی، ارادت خاص به خانواده شهدا بود. او خانواده شهدا را بیش از حد دوست داشت و همیشه به آنها احترام میگذاشت. وقتی حاجی شهید شد و خانواده شهدا برای دیدار و تسلی خاطر ما آمدند، با گریههای شدید میگفتند ما پدرمان را از دست دادهایم. حاجی بسیار مهربان بود و به فرزندان شهدا کمک و همراهیشان میکرد. تا جایی که میتوانست، به دیدار خانواده شهدا میرفت. اگر آنها مشکلی داشتند، تمام تلاش خود را میکرد تا این مشکلات را حل کند.
استخاره برای جهاد
به روزهایی میرسیم که شهید رحیمی با اصرار و به خواست خود راهی دمشق میشود. همسر شهید خاطره آخرین اعزامش را برای ما روایت میکند و میگوید: «حاج رحیمی معاون هماهنگ کننده نیروی قدس بود. او قبل از اعزام آخرش به من گفت خانم، سوریه به من احتیاج دارد. در آن زمان آقای زاهدی هم در سوریه بود. من گفتم رحیمی، تو اینجا هم امکانات و هم شغل خوبی داری، چرا میخواهی بروی؟ گفت نه، آنجا به من نیاز دارند.
حاج رحیمی برای تصمیم رفتن به سوریه به قم رفت تا استخاره کند. وقتی وارد منزل آن عالم شد، عالم به او گفت حاجی، چه شده؟ داد میزنی که میخواهی شهید شوی! حالا چه استخارهای میخواهی بگیری؟ حاج رحیمی با لبخند گفته بود نه بابا، شهادت کجا بود. نه، من آمدهام استخاره کنم که ببینم باید به سوریه بروم یا نه؟! عالم گفته بود ببین رضایت خدا در چیست؟ حاجی جواب داد که مشخص است رضایت خدا در رفتن به جهاد است. عالم هم گفته بود پس برو، نیازی به استخاره نیست. حاج رحیمی در ۸ فروردین ۱۴۰۳ راهی سوریه شد. به من گفت ۲۰ روز آنجا میمانم و سپس ۱۰ روز به تهران بازمیگردم. هنوز مراسم تودیع و معارفه برای شغل جدیدش برگزار نشده بود که همان روزی که به خاک سپرده شد، قرار بود این مراسم برگزار شود.»
تولد ۶۲ سالگی
همسر شهید از آرزوی شهادت داشتن همسرش میگوید: «من به خواست خود حاجی همیشه برایش دعای شهادت میکردم و میدانستم که یک روز این اتفاق خواهد افتاد، اما در آن روز و آن زمان اصلاً آمادگی پذیرش شهادتش را نداشتم و حتی فکرش را هم نمیکردم. همسرم در دوران جوانی خواب دیده بود ۶۲ سالگیاش را نمیبیند و جایگاهش در آن دنیا را به او نشان داده بودند؛ جایگاهی زیبا و قشنگ. یک سال قبل، در تولد ۶۱ سالگیاش به من گفت خانم! من دیگر تولد ۶۲ سالگیام را نمیبینم و آن روز دیگر من نیستم.
من صحبت حاجی را برای بچهها تعریف کردم و گفتم محسن جان، فاطمه جان، بابا این حرف را زده است. اما آنها گفتند نه بابا، خوابی دیده است، شما جدی نگیر! ما هم این موضوع را جدی نگرفتیم. رفتارهای حاجی در این اواخر به گونهای بود که ما را آماده میکرد برای اینکه دیگر در کنارمان نخواهد بود. عشقی که همیشه نسبت به ما داشت، سعی میکرد کمی تعدیل کند تا دل کندن از تعلقات دنیایی برای خودش آسانتر شود.»
خبری دردناک
آخرین تماس حاج رحیمی با ما، روز تولد دخترم در ۱۱ فروردین بود. او زنگ زد با دخترم فاطمه صحبت کرد و تولدش را تبریک گفت. ظهر روز ۱۳ فروردین نیز تماس گرفت تا تولد مرا که ۱۴ فروردین بود، تبریک بگوید، اما من در حال نماز بودم و دخترم که شب قبل احیا گرفته بود، خواب بود، بنابراین نتوانستیم پاسخ تماسش را بدهیم. کمی بعد دیدم دوستان و بستگان مدام با ما تماس میگیرند. این موضوع برایم خیلی عجیب بود، چون زمانی که حاجی در مأموریت بود، چنین چیزی سابقه نداشت که اقوام اینقدر پیگیر احوال ما باشند. تماسها آنقدر زیاد شد که مشکوک شدم و به دخترم گفتم فاطمه جان! فکر میکنم برای بابا اتفاقی افتاده است.
گفتم تلویزیون را روشن کن ببینیم خبری شده است؟ تلویزیون را روشن کردیم، اما خبری نبود. به دخترم گفتم شبکه العالم را روشن کن، وقتی شبکه العالم را آورد، دیدم نوشته آقای زاهدی همراه معاونش بر اثر حمله به کنسولگری به شهادت رسیده است.
راستش را بخواهید ناراحت شدم که کسی حاج رحیمی را درست نمیشناخت. حتی تصویری که همان ابتدا به نام شهید رحیمی منتشر شد، اشتباه بود و همین موضوع ما را به شک انداخت. نهایتاً خبر قطعی شهادت او را به ما دادند. همه دوستان به خانه ما آمدند و حال من خیلی بد شد. آن شب برایم بسیار سخت و دردناک گذشت. او همیشه از من میخواست برایش دعای شهادت کنم. من آرزو میکردم و میدیدم که او خیلی زحمت کشیده و از همان ابتدا خدمتهای زیادی به اسلام کرده بود. در دوران جنگ تحمیلی از نظر جسمی بسیار اذیت شده بود. ترکش سرش جابهجا شده بود و میگفتند این ترکش خطرناک است و در حال حرکت است. اصلاً فرصتی نشد که از آن داروهایش مصرف کند.»
لباسهایی که خونی بود
من در فرودگاه با پیکر ایشان دیدار کردم. آن شب، شب خاص و بسیار شلوغی بود. ما نتوانستیم او را زیارت کنیم و اصلاً باورمان نمیشد، چون هنوز پیکر را ندیده بودیم باور شهادت ایشان برایمان سخت بود. بچهها خیلی بیتاب بودند. آنقدر خواهش کردیم که آمبولانسی که به سمت بهشت زهرا میرفت، در مسیر توقف کرد و من همراه پسر و دخترم داخل آمبولانس رفتیم. وقتی پیکر او را به معراج شهدا آوردند، ما ایشان را زیارت کردیم و او را در آغوش گرفتیم، اما، چون صورتش سوخته بود، اجازه ندادند چهرهاش را ببینیم. لباسی هم که فردای شهادتش برای ما به ایران فرستادند، کاملاً تکهپاره و خونی شده بود.
بچهها خودشان را از شدت ناراحتی میکشتند تا روزی که قرار بود او را به خاک بسپاریم. روز ۱۸ فروردین که مصادف با روز تودیع و معارفهاش بود، مراسم تدفین انجام شد. حاجی همیشه به من میگفت خانم! حواست باشد وقتی من شهید شدم، راضی نیستم گریه و سروصدا کنی. از این موضوع خیلی بدم میآید. دوست دارم استوار و محکم باشی و خم به ابرو نیاوری. من هم قولی را که به همسرم داده بودم عملی کردم و محکم ایستادم. خیلی سخت بود، اما وقتی میخواستند او را به خاک بسپارند، فقط نگاه میکردم. میدانم این نیرو و توان را خودش به من داده بود. باز هم به قولهایی که به او داده بودم وفا کردم و امیدوارم حالا او هم وفا کند. همسرم مهربان بود و همیشه لبخند به لب داشت. هر کس او را میدید یا تصویرش را نگاه میکرد، میگفت حاجآقا همیشه میخندید.
واقعاً اجری جز شهادت، برایش کم بود. همانطور که حاج قاسم فرمودند، باید شهیدوار زندگی کنی تا به شهادت برسی. او واقعاً شهیدوار زندگی کرد و هیچ تعلق خاطری به مال دنیا نداشت. تمام عمرش را برای اسلام گذاشت و شب و روز برایش فرقی نداشت. حیف بود که با مرگ طبیعی بمیرد.»
دیدار با امام خامنهای
حرفهایمان به خلقیات شهید میرسد، میگوید: «تمام فکرش به جبهه و میدان نبرد بود. او برای مردم غزه و فلسطین بسیار ناراحت بود. گاهی میگویم که خوب شد رفت و بسیاری از رنجها را ندید. ما خودمان برایش لباس و پوشاک میخریدیم و او علاقهای به خرید نداشت. برای خودش هیچ چیز نمیخواست، اما از حقش برای ما نمیگذشت، خیلی مراقب نفس خودش بود. خیلی... اهل نماز شب و پرداخت خمس بود. حتی خمس همان سال شهادتش را هم پرداخته بود. اردیبهشت ماه، سال خمسیاش بود که من خواستم آن را پرداخت کنم، اما همکارانش گفتند او قبلاً پرداخته است. همسرم احترام همه را داشت. بسیار مؤدب بود و ادب برایش جایگاه ویژهای داشت. مشاوری امین و نترس بود. همسرم بسیار دلسوز و مهربان بود.
به من سفارش کرده بود وقتی شهید شدم، از اموال سپاه برای مراسمهای من استفاده نکنید. مرا بین شهدا دفن کنید و به اداره سخت نگیرید و آنها را اذیت نکنید. به این مسائل خیلی اهمیت میداد و همیشه روی آنها تأکید داشت. قبل از شهادتش وقتی گفتم ما را ببرید آقا را ببینیم، گفت نمیشود، ما برای کار پیش آقا میرویم و نمیتوانم وقت ایشان را برای شما بگیرم. او هرگز از موقعیتش سوءاستفاده نمیکرد، اما بعد از شهادتش چند بار توانستیم به دیدار ایشان برویم.»
پایان دلتنگیهای مادرانه
همسرانههایش به یک سال دوری و دلتنگی میرسد. از دلتنگی مادر برای فرزند شهیدش هم میگوید که خیلی زود خدا صدای نالههای مادرانه را شنید و... «امروز که با شما صحبت میکنم، یک سالی از شهادت حاجی گذشته است و در این ایام روزهای سختی برای من و بچههایم سپری شد. مادر حاجی خیلی گریه و بیتابی میکرد تا جایی که تاب نیاورد، بیمار شد و به کما رفت. او اصلاً نمیتوانست شهادت و نبود حاجی را قبول کند. حاجی را افتخار خود میدانست و همیشه به وجود او بسیار میبالید. حاج رحیمی احترام زیادی برای مادر و خانوادهاش قائل بود و رابطهای بسیار نزدیک با آنها داشت. او و مادرش به هم وابستگی زیادی داشتند. هنوز به سالگرد شهادت رحیمی نرسیده بودیم که مادر ایشان که مدتی در کما بود، به رحمت خدا رفت و دلتنگیهای مادرانه به پایان رسید.»